رفتی ونگفتی که اندردل مایی
کفش توبجامانده وتوسیندرلایی
درقصردل ماچراپای نهادی؟
حالاکه شدیم عاشق توگوکه کجایی؟
چندیست که ازهجرتوبیماربگشتیم
تجویزبکن بهردل ماتودوایی
گویند:طبیب دل عشاق توباشی
عاشق شده ام بهردلم باش شفایی
رفتی به جفاازبرماای مه هستی
پنداشته بودیم که خداوندوفایی
کفش توبه هرکوی وبه هرخانه ببردیم
هرگزنشداین کفش تواندازه به پایی
چندی بگذشت درغم هجران توجانا
هیهات!نبودازتونشانی چوبه جایی
تااینکه بدادندبه مامژده رفیقان
آمدبه سرایام غم وهجروجدایی
آمدزره ایام وصال وثمن وگل
باآمدنت گشت دل ماچوهوایی
گفتیم:شویم مطمئن ازآمدنت یار
باشدکه توآن یاروانیس دل مایی
تاچشم به مه روی جمال توبیفتاد
گفتیم: بخودآری!توآن سیندرلایی
شعراز:نیماراد{-41-}{-41-}{-41-}{-41-}
7 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/06/14 - 17:29 در شعر و داستان